* گاهی دلتنگ چیزی میشوم که روزی در زمینی چالش کردم و یک روز سیل آمد و زمین را شست و بردش ...
* و من سالهاست مردم را فراموش کردهام ... شاید چون یک جایی مرا به تمامی کنار گذاشتند ...
* هنوز زهری که دو هفتهی پیش در قلبم ریخته شد به وحشتم میاندازد ...
* حال جسمیم اصلن خوب نیست ... گاهی میافتم زمین و فقط دنبال چیزی میگردم که دستم را قلاب کنم و بلند شوم ... حرفی ازش نمیزنم ... چون اینجا حتی اگر بگویم دارم میمیرم هم برای کسی مهم نیست ... فقط باید اطمینان بدهم که من هستم و پناهم ... و شبیه یک شعبدهباز از آستین و حلقم خرگوش بیرون بکشم یا شبیه جادوگران همه چیز را به حالت اول برگردانم ...
* باز خوب است کسانی هستند که میپرسند دکتر رفتهای یا نه ... دمشان گرم ...
* مهم هم نیست ... من به دستهای جزامگرفتهام خو گرفتهام ... به گرفتن دستهای غریبهها در خیالم ...
:: بازدید از این مطلب : 139
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0